رو به تاریک و روشن افق خیره شو...
ببین عزیز دل من..
هوا گرگ و میش است
و قمر در برج عقرب
زمان جهاد و شمشیر کشیدن نیست
آنهم با این سپاه لجام گسیخته ای که شما دارید
اینهمه پیر مرد چماق به دست دراز گوش سوار و پیاده
در مقابل یلان شمشیر به کف...
.
.
.
در چشمانش نگاه می کنم
لبخندی می زنم ، شیرین
قند ناب احمدی را که دیشب رسول الله در جانم ریخته
را در کام دلش میریزم
و هیچ نمی گویم
با اشاره ای لشکریان لجام گسیخته ام را ، آماده می کنم
همه ی این لشکر تا صبح ، با خدا ، مناجاتی عاشقانه داشته اند
این سیصد و اندی پیرمرد و جوان نو بالغِ پیاده ی چوب به دست ، به کوه هم که بزنند تکه تکه می شود
خدای یتیمان و زنان بیوه ی مدینه برای این سیصد و اندی سرباز ، فوج فوج ملائکه گسیل کرده
تو کاهن عرب ، اگر میتوانی مرا نسخه ای بده تا این مردم را از اُحد ، و از مستی پیروزی فردا رها کنم